مرگ و زندگی در بیان حسین ابن علی(ع) / محمد اسماعیل مبلغ

مرگ و زندگي
در بيان حسين بن علی(ع)
استاد محمد اسماعيل مبلغ
آنچه ميخوانيد سخنراني استاد شهيد محمد اسماعيل مبلغ در روز تاسوعاي حسيني سال 1355 در شهر كابل ميباشد.
شنوندگان محترم!
اينك روز كبير عاشورا فرا رسيده است. موقعيت مجلس و موقعيت زمان ما اقتضاء دارد سخنراني امروز و فردا را وقف بيان شخصيت عظيم بنيانگذار نهضت كبير عاشورا و مؤسس انقلاب دورانساز كربلا بسازيم. اميدوارم با اين مقدمه كه ميخواهم مطلب را ادا كنم، بدان توجه عميق فرماييد.
انسانهاي برتر؛ طرحهاي والاتر
هر انسان خردمند، انديشمند و آزاد در زندگي، طرحي دارد و برنامهاي. هر انساني به اندازة شعاع شخصيت خويش طرح و برنامه و شعار زندگي خود را انتخاب ميكند. افراد عادي ـ كه تقريباً اكثريت جوامع انساني را تشكيل ميدهند ـ به همان اندازه كه ابعاد و اندازههاي شخصيتشان كوچك است برنامه و طرح و شعاري را كه انتخاب ميكنند نيز كوچك است. عدهاي دنبال دارايي و ثروت را ميگيرند تا آن قدر از طريق حلال و حرام ثروت بيندوزند تا از آن ثروت براي اعمال نفوذ و قدرت و اعتبار استفاده كنند. آن ديگري به دنبال قدرت و زورمندي ميافتد و سعي ميكند قدرتي را به دست بياورد تا به وسيلة آن ارعاب و ترسي بر دلها ايجاد كند. ديگري در جستوجوي دانش و علم است، آن قدر از آن مكتب بدان مكتب از اين مدرسه بدان مدرسه از اين دانشگاه به آن دانشگاه منتقل ميشود و راه ميسپارد تا جوهر عظيم دانش و خردمندي را به دست آورد. به همين ترتيب خودتان ميتوانيد…قياس كنيد. انسانهايي را كه ميشناسيد در نظر بياوريد. با طرح و آرمان و برنامه و زندگيشان آنها را مطالعه كنيد، اما وقتي ابعاد شخصيت، گستردهتر ميشود، زماني كه انسان از مرحلة انسانيت محض بيرون ميگردد و پا در حريم (آدميت) ميگذارد، توجه كنيد كه از ديدگاه فلسفي در ميان مقولة انسانيت و آدميت تفاوت است. انسانيت همان مرحلةاي است كه ما توسط آن مرحله سخن ميگوييم و به وسيلة همان سخن گفتن و انديشيدن از ساير جانوران امتياز پيدا ميكنيم. اما مرحله آدميت مرحلهاي است كه انسان، خليفة خدا در روي زمين ميشود. اين مطلب را من در سال گذشته در سخنراني روز نهم مورد بررسي قرار دادم و اكنون در صدد آن نيستم مقام خلافت انسان را بار ديگر تجزيه و تحليل كنم و آن سخنان خويش را تكرار كنم.
به هر حال وقتيكه آدمي از مرحله نخستين پا فراتر گذاشت، ابعاد شخصيتاش گسترده و وسيعتر گشت و آن گاه طرح و برنامهاش نيز وسيعتر و گستردهتر ميشود، چنين انسانهايي براي خود طرحي انتخاب ميكنند. چنين آدمهاي بزرگ براي تربيت خود برنامهاي انتخاب نميكنند، آن طور كه افراد عادي برنامهشان جنبهاي شخصي و فردي دارد اين گونه انسانهاي بزرگ برنامهاي را كه بر ميگزينند براي جامعه خود بر ميگزينند. و اگر ابعاد شخصيت به پيمانة افق بيكران آسمانها ناكرانمند، ماند و آنگهي برنامهاي را كه بر ميگزينند براي جامعه خود بر ميگزينند و طرحي را كه انتخاب ميكنند براي همة بشريت و اولاد آدم است. سيدنا حسين باني انقلاب عاشورا خودش از چنين سنخ است؛ يعني شخصيتش به پيمانه افقهاي بيكران ناكرانمند است. بنابراين برنامهاي را كه انتخاب كرده، طرحي را كه ريخته، شعاري را كه داده براي بشريتِ آگاه است، براي انسانيتِ خردمند است. آن طرح چيست؟ و آن شعار كدام است؟ حسين برنامة خويش را و حرف خود را براي بشريت در طي يك عبارتي شيوا، نغز و آموزنده ارائه ميكند: «إنما الحيوة عقيدة و جهادٌ؛ زندگي و حيات عقيده است و جهاد در راه آن.» زندگي ايمان است و مبارزه در راه آن. زندگي، انديشه است و سعي و تلاش در راه آن. براي آنكه اين شعار حسيني كه متضمن برنامه اوست به درستي تجزيه و تحليل شود، توجه شنوندگان بسيار ارجمند را به آنچه كه عرض ميكنم مطالبه مينمايم:
مرگ و زندگي از ديدگاه فلاسفه
مرگ و زندگي هم آغوش و توأمان هستند. زندگي در دل مرگ وجود دارد، ياد مرگ دلهاي ترسو را ميلرزاند و اسطورة عبوس مرگ انسانهاي جبون را به وحشت مياندازد. من نميخواهم دربارة پديدة مرگ و زندگي از نقاط بيولوژي يا زيست شناسي صحبت كنم تا بگويم چه تحولات و چه فعل و انفعالات در سلولها و ياختههاي ارگانيزم زنده صورت ميپذيرد كه از آن حيات تجلي ميكند و يا آنكه چه فعل و انفعالاتي در آنها به وجود ميآيد تا مرگ ظهور مينمايد. اين موضوع سخن نيست. روي اين بحث و جلسه مدرسهها و كلاسهاي درسي نيست، اما ميخواهم محتوا و معناي زندگي را از نگاه مكتب قرآن كه مبين آن علي و حسين’ است امروز مورد بحث قرار دهم. بنابراين فقط عقايد فلاسفه را دربارة مرگ جمعبندي ميكنم و با كمال خلاصه خدمتتان به عرض ميرسانم.
نخستين عقيدهاي كه در تاريخ فلسفه بدان برميخوريم اين است كه عدهاي از فلاسفه رابطة انسان را با جهان، رابطة روح را با تن، از قبيل رابطة زنداني با زندان ميدانند؛ همان طوري كه يك زنداني خود را در درون زندان مقيد و فاقد آزادي احساس ميكند و وقتي كه از زندان آزاد شود خوشحال و مسرور ميشود، پيروان اين نظريه نيز خود را در زندان مقيد و محدود ميدانند؛ زندگي را شر ميشمارند، زندگي را بدي ميدانند زندگي را زشتي ميدانند و آن گاه سعي ميكنند از قيد زندگي و از زندان زندگي بدر شده و فرار كنند. برخي از دانشمندان پيشين ما نيز به همين عقيده بودند كه زندگي را سرتاسر ظلمت تصور ميكردند، شر تصور ميكردند و آنگاه ميخواستند از قيد زندگي خود را نجات بخشند و در زمان ما كسي كه بسيار شهرت دارد به اين طرز بينش همان آلبركامو متفكر و انديشمند الجزايري و سپس فرانسوي است كه اعلام كرد زندگي عبث است، زندگي پ است و بايد از اين زندان خويشتن را نجات داد. از نويسندگان دنياي فارسيزبان آن كس كه با همين عقيده بود و بر سر همين عقيده انتحار كرد «صادق هدايت» است. اينها به اين عقيدهاند كه زندگي بيهوده است. همهاش رنج است، بدبختي و هلاكت و ادبار است، حتي به وسيلة انتحار بايد خود را از آن آزاد ساخت و خود را نجات داد.
عقيده دوم اين است كه عدهاي از متفكران گفتهاند: مرگ يك امر نيستي محض و نابودي كامل است. زندگي هستي و وجود است، پس زندگي و هستي بر مرگ رجحان دارد؛ چون بر مرگ برتري و رجحان دارد بنابراين آن زندگي در هر شرايطي كه باشد خواه در حضيض ذلت و خواه در اوج عزت، خواه در كسوت فقر و خواه در لباس پادشاهي خواه به اين صورت و خواه به آن صورت، خواه در حال تنگدستي و خواه در حال ثروتمندي، به هر شكلي كه باشد در تحت هر شرايطي كه باشد دوست داشتني است. از پيشينيان جالينوس طبيب معروف به اين عقيده بود. وي ميگفت اگر زندگي، هيچ نوعي از زندگي براي مان ميسر نشود من به اين زندگي به اندازهاي دل بستهام و آن را دوست دارم كه حاضرم در شكم استري فرو كنند و سرم را از زير دم آن براي تنفس بيرون نمايند همين قدر از زندگي و گوهر زندگي را از دست نميدهم و كساني كه در جهان متمدن كنوني پاي در مرحلة عشرتطلبي گذاشتهاند از همين قبيلاند. پيروان مكتبِ «جان را غنيمت شمار» از همين سنخاند و ميگويند جان زنده و جهان زنده.
مرگ و زندگي در ديدگاه اولياء الهي:
اما عقيدة سوم: مردان حق و اولياي خداوند اينها دربارة مرگ اينطور عقيده دارند كه مرگ عبث و نيستي نيست، بلكه مرگ انتقال از يك عالم به عالم ديگر است، مرگ مرحلهاي از تكامل انسانيت و آدميت است. مرگ محتوا دارد و مرگ مفهوم دارد. كساني كه طالب اين نظريه هستند در دو موقف در تاريخ گذشتكان و به خصوص در تاريخ اسلام ايستادهاند. يكي موقف گذاري و ديگري موقف نهايي كه من موقف نخستين را به مدرسة ابتدائيه تشبيه ميكنم و موقف دوم را به كسي كه در دانشگاه درس ميخواند و از آنجا سند فراغت ميگيرد تشبيه مينمايم. موقف ابتدايي همان حالتي است كه اكثر جاهدان و صوفيان در تاريخ گذشته و در تاريخ اسلام انتخاب كردند، صوفي و عارف مرگ را عبث نميداند، بلكه ميگويد مرگ پلهاي است كه ما را از يك مرحله به مرحلة ديگر ميبرد، از يك جهان به جهان ديگر ميبرد، از مرحلة جماد ما را به مرحلة نبات از نبات به مرحلة حيوانيت از مرحلة حيوانيت به انسانيت به مرحلة فرشتگان و بالأخره از فرشتگان هم بالاتر قرار ميگيريم و وجود ما در هستي خدا فاني و مندك ميشود، طوري كه مولانا جلالالدين بلخي عارف مشهور كشور كه از افتخارات عرفاني ما است ميگفت:
از جمـادي مـردم و نامـي شـدم
وز نما مردم ز حيوان سر زدم
مـردم از حيـواني و آدم شــدم
پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم؟
بار ديگر از ملك پرّآن شوم
آنچه آن در وهم نايد آن شوم
عرفايي كه در اين مرحله قرار دارند زندگي را به شيوه طبيعي به پايان ميرسانند، زهد و رياضت ميكشند، ولي ديگر به بشريت نگاه نميكنند، به جامعه نمينگرند به افرادي كه در دور و پيششان قرار دارند متوجه نيستند، فقط خودشان ميخواهند، مرگ را پله تكامل براي خود قرار بدهند. عارفاني كه در اين موقفاند آنها در مكتب ابتدائيه قرار دارند، هنوز در مرحلة تربيت هستند، اما عارفان حقيقي، مردان حق و اولیای واقعی خداوند آنهایی هستند که از این مرحله بالاتر میروند، مرگ در نظرشان پوچ، عبث و بیهوده نیست، از مرگ نمیترسند، مرگ را به صورت ارادی و دلخواه استقبال میکنند، اما مرگ را در راه هدف و آرمان و آرزو و در راه جامعه و در راه ارزشهای والایی انسانی و بالاخره در راه خدا برمیگزینند. عارفاني که در مرتبة نخستین قرار دارند آنها وقتی مرگ را مورد توجه قرار میدهند به خود مینگرند، اما مردان حق که در مرحلة بالاتر در دانشگاه توحید قرار دارند آنها وقتی که پدیدة مرگ را در نظر میآورند به سوی جمع و بشریت میبینند و این مرگ را وسیلة تکامل خود نه، وسیلة تکامل جامعه وسیلة رفاه این مردم وسیلة تطبیق ارزشهای والایی زندگی و وسیلة تعالیم خدا قرار میدهند. خداوند وقتی که مرگ و زندگی را در قرآن مورد توجه قرار میدهد از همین بعد به آنها توجه میکند:
>تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِير؛ بزرگ خدای را که سرتاسر جهان، فرمانروایی کائنات در اختیارش هست و بر هر چیزی قادر و تواناست.[i]<؛ >الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَهُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ[ii]< خوب توجه كنيد به اين نكته كه از نظر قرآن مرگ يك امر عدمي نيست، نابودي و عبث نيست، خدا ميگويد ما مرگ و زندگي را آفريديم، براي آنكه شما انسانها را مورد امتحان و آزمايش قرار دهيم تا معلوم شود كه كدامتان از لحاظ عمل بهتر هستيد، میخواهد خدا به ما اعلام كند که ما مردانگی شما را، ایمان شما را با زندگی شما در شیوة برخوردتان نسبت به مرگ مینگریم و آزمایش میکنیم که نسبت به مرگ چگونه مطالعه میکنید، پلهای از پلههای تکامل فردی و اجتماعی میبینید یا آن که عبثاش میدانید. علی در همین مکتب تربیت شده است و نظرش دربارة مرگ چنین است به همین جهت حضرت از مرگ نمیترسد و فریاد میکند:
«هَيْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّه؛ دور باد آن لحظهای که علی از مرگ بترسد به خدای سوگند پسر ابوطالب آنچنان مشتاق مرگ است که طفل مشتاق پستان مادر.»[iii]
تعبیر را ملاحظه کنید که هم حاکی از یک حقیقت و هم تعبیر خیلی شاعرانه است، در میان آن لحظهای که بر علی ضربت زد آن مرد نابکار و لحظةاي که شهید شد، چون علی% خود را به مرتبه شهادت نزدیک دیده بود مینویسند که در آن لحظات که علی از خوشحالی در پوست نمیگنجید. از کلماتي که علی در همین لحظات گفته یکی را بيان ميكنم.
من از کسانی هستم که مرگ را با پیشانی باز استقبال میکنند، من از مرگ نمیترسم. مرگ برای علی(ع) یک امر طبیعی و گوارا است. مثل من نسبت به مرگ به کسی میماند که در صحرای سوزان در کنار چشمه آبی رسیده باشد. من هم مرگ را رسیدن به چشمة آب تلقی میکنم. علی که به شهادت نائل گشته و به مرگ نزدیک شده به مانند کسی است که به وجد و خوشحالی آمده (این کلمة خداوند است) در سحرگاه روز رمضان وقتی که ضربت به فرق مبارکش رسید جملة اولش این بود: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة»[iv] پس اینها حیات را آن قدر دنبال کردند در لابهلای شداید و سختی، جهادها و مبارزهها تا به سر حد تکامل انسانی یعنی شهادت رسیدند:
دوش وقتـی ســحر از غصه نجاتم دادند
انـدر آن ظلمت شـب آب حیــاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شـب قــدر که آن تازه براتـم دادنـد
حافظ خواسته فزت و ربالكعبه علی را به زبان شاعرانه خود تعبیر کند.
مرگ و زندگی از دیدگاه امام حسین(ع):
حالا حسین که در مکتب علی(ع) و در کنار علی پرورش یافته و بزرگ شده شاگرد امین است برای علی% و شاگرد مکتب قرآن و اسلام است ببینید دربارة مرگ چه میگوید. اول عقیدة حسین(ع) را دربارة مرگ و بعد عقیدة حسین(ع) را دربارة زندگی میبینيم. امام هنگامی که از مکه راهسپار عراق شد عدهای دورش را گرفته بودند هر کس به گونهای میخواست حسین(ع) را از این سفر باز دارد. او به یکی از حاضرین فرمود: «خُُطَّ الْمَوْتُ عَلَى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقِلَادَةِ عَلَى جِيدِ الْفَتَاةِ… مرگ را مانند گردنبند طلا بر گردن اولاد آدم انداخته میبیند. همانطور که بر گردن دختران زیبا گردنبند طلا میزیبد مرگ از نظر حسین(ع) در گردن انسان میزیبد. به خدا سوگند آنقدر به گذشتگان بزرگ خود مشتاق و نیازمند هستم که یعقوب به دیدار یوسف اشتیاق داشت.»[v]
اندکی گذشت فرزدق شاعر با امام(ع) روبهرو شد فرزدق به سوی کعبه میآید، حسین رهسپار به سوی کعبة عشق است، امام(ع) از وضع عراق پرسید، فرزدق گفت: یابن رسولالله! دلهای مردم با شماست و شمشیرهایشان در برابر شما؛ وضع خیلی وخیم است. بار دیگر امام را میخواست از مرگ بترساند. حسین(ع) این چنین سخن گفت: اگر قضای الهی با مرادمان تصادف کرد، خدا را بر نعمتهایش شکر میگذارم و اگر قضای الهی مخالف با آنچه که ما خواستهایم ایجاب کرد، آنگاه بندة حق حق را از دست نمیدهد. و مرد با تقوا راه فضیلت را از دست نمیدهد. امام در طول راه هر لحظهای که به تفکر میرفت این بیت را زمزمه میکرد: راه میپیمایم به سوی کعبة عشق و مرگ بر جوان عیب نیست بلکه افتخار است وقتی که منظورش حقیقت و فضیلت باشد وقتی که در راه خدا جهاد کند، نظر به این چند گفتة زیبایش دربارة مرگ گمان میکنم مطلب روشن شده باشد. برای این که از تتمة مطلب باز نمانم حالا دامنه سخن را دربارة زندگی روشن میکنم. امام حسین به این عقیده است که زندگی یعنی عقیده، یعنی اندیشه، یعنی ایدئولوژی، یعنی ایمان به ارزشهای والای انسانی، ایمان به عدالت، ایمان به فضیلت، ایمان به برادری، ایمان به برابری و ایمان به خدا. مردی که این چنین عقیده دارد، حسین میگوید بایستی در راه تحقق آرمانها و آرزوهای خویش جهاد و مبارزه کند، «إنما الحیوة عقیدة و جهاد» با این گفتار، حسین% به زندگی معنی بالاتر از آن میدهد که انسانهای زبون برای ادامه آن و آن را به تاخیر افکندن، تن به هر گونه تسلیم و ذلت میدهند، چاپلوسی میکنند، سیلی به رو میخورند و به روی خود نمیآورند. حسین میگوید زندگی این طور درست نیست؛ زندگی باید شرافتمندانه باشد. زندگی بايد توأم با عزت و عقیده و ایمان باشد.
انگیزة قیام عاشورا:
در زمان حیات امام لحظهای پیش آمد که امام متوجه شد آرمانها و آرزوهای او عقیده او یعنی آیین مقدس اسلام (عقیدة حسین(ع) اسلام است) حسین به حرف حرف و کلمه کلمة قرآن و آنچه که اسلام گفته عمیقاً ایمان دارد. لحظهای در حیاتش پیش آمد، متوجه گشت که اسلام در خطر است. دیگر امویان، خلافت عادلانة اسلامی را مبدل به سلطنت مطلقه ساختهاند و آن شیوة ساده و بسیط خلفای راشدین را مبدل به کاخنشینیهای مجللانه کردهاند و آن شیوة برادری اسلامی را بار دیگر به تفوقطلبی اعراب مبدل ساختهاند و حرف از عرب و عجم میزنند. حسین(ع) میبیند که به آیین خدا عمل نمیشود، پیروان فاسد زیاد شدهاند، ستمگران اموی تیغ ستم بر دست گرفتهاند تا بتوانند ستم میکنند، معاویه طوری که ابن ابی الحدید معتزلی در شرح نهج البلاغه خود یادآور شده است به همة عمال خود مکتوب مینويسد: عاملان من! در هر جا دوستی از علی را یافتید از بیتالمال حذف کنید. آری! این مردم محروم، این مردم ستمکش و خودبین به خاطر نام پدرش شکنجه میبیند و اذیت و آزار میبیند و آنگهی خود امام در دو سه جمله میگوید:
«أَ لَا تَرَوْنَ الْحَقَّ لَا يُعْمَلُ بِهِ وَ الْبَاطِلَ لَا يُتَنَاهَى عَنْهُ لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فِي لِقَاءِ اللَّهِ وَ إِنِّي لَا أَرَى الْمَوْتَ إِلَّا سَعَادَةً وَ الْحَيَاةَ مَعَ الظَّالِمِينَ إِلَّا بَرَما؛[vi] ما میبینیم که به حق و حقیقت عمل نمیشود، از باطل مردم را باز نمیدارند، مرد حقشناس مشتاق لقاءالله است و من مرگ در راه خدا را جز سعادت نمیبینم و زندگی با ستمگران، همکاری با ستمگران را جز خسران و زیان.» حسین% توجه میکند، اصحاب و تابعین را یکبار مطالعه میکند، میبیند عدهای از آنها رفتهاند به دربار سلطنتی اموی یزیدی تسلیم شدهاند. میرفتند میگفتند «کم تهب لنا» چقد برای ما میدهی تا در دربار تو باشیم؟ سلطنت تو را مستحکم کنیم و دور علی% و اولاد علی را رها کنیم، میگفتند میدهیم از همه چیز میدهیم؟! یکایک میرفتند ایمان را میفروختند و دیناری میگرفتند و خارج میشدند. عدهای دیگر را دید از اصحاب مانند عبدالله بن عمر, که یکسره رهسپار مسجد شد، گوشة مسجد نشست و به عبادت زاهدانه پرداخت و چشم از اجتماع فروبست. در این موقعیت حسین% متوجه شد که تنها مانده ولی بایستی با تنهایی خود انجام وظیفه کند، انجام مسؤلیت کند.
در نامهاي که به بزرگان بصره نوشت این طور نظر خود را شرح داد: سنتهای پسندیده، ارزشهای والای انسانی و آنچه به درد میخورد نابود شده و آنچه که به زیان مردم است زنده شده، ظهور کرده، پدیدار شده و آنگهی روزی فرا رسیده که از خانه نور از خانه قرآن از خانه ماتمزده فاطمه3 جرقة بدرخشد، اما زود با این شعار پیروز شد:
«وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي؛ این است و جز این نیست که برای اصلاح امت جد خود بیرون شدم.»[vii] برای اصلاح امور اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و دینی و مردمیشان وقتی که با حر بن یزید ریاحی برخورد این طور قاطعانه نظر خود را نسبت به یزید ابراز کرد:
«مَنْ رَأَى سُلْطَاناً جَائِراً مُسْتَحِلًّا لِحُرُمِ اللَّهِ نَاكِثاً لِعَهْدِ اللَّهِ مُخَالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّه»[viii]
کسی که ستمگری را ببیند که حلال خدا را حرام کرده پیمان خدا را شکسته با سنت رسول الله مخالفت کرده بر بندگان خدا ستمگری روا داشته اگر چنین شخصی را به عمل یا گفتار تغییر ندهد، خداوند در روز قیامت هر دو را در یکجا در آتش جهنم نشر خواهد کرد. و آنگاه میبینیم ابی عبدالله% وقتی که در عرصة عاشورا فرامیگیرد؛ در سرزمین کربلا میآید، بایستی به بزرگان عرض کنم بیش از بیست دقیقة دیگر مزاحمتان نمیشوم.
آری وقتی که در عرصة عاشورا قرا میگیرد چنان مردانه و چنان شجاعانه با پدیدة مرگ روبهرو و مواجه میشود که ابن ابی الحدید معتزلی میگوید: حسین آخرین میدان را طوری استقبال کرد همان میدان آخری را که رفت و بر نگشت. وقتی که نظر کردند به رخسار مبارکش میدیدند رخسار حسین مانند گل گلاب، شِكُفت، تغییر کرد. گاهی در حیات مردان بزرگ لحظهای پیش میآيد که خیلی حساس و دردناک است. حسین% نیز در روز عاشورا مخیر شده است یکی از دو مسئله را انتخاب کند؛ یا به یزید و شام تسلیم شود تا به وی اطمینان بدهد مکه به او کار ندارد و آنگاه به گوشة مسجد بیاید و بنشیند و یا آنکه کشته شود. حسین شق دوم را انتخاب کرد. وقتی در مقابل لشکر قرار گرفت خطاب کرد به امویها و هواداران آنها:
«أَلَا وَ إِنَّ الدَّعِيَّ ابْنَ الدَّعِيَّ قَدْ تَرَكَنِي بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَيْهَاتَ لَهُ ذَلِكَ هَيْهَاتَ مِنِّي الذِّلَّةُ؛ ای کوفیان! ای شامیان! (این یک نطقه تاریخی دارد که حسین% اشاره میکند) عبیدالله پسر زیاد است، زیاد کسی است که پدرش معلوم نبود، معاویه طی تشریفات بسیار خاص و وسیع، جشن شادمانی او را نسبت به خود ملحق ساخت. این است که حسین% میگوید: پسر بی پدری مرا در میان دو چیز مختار قرار داده: در میان شمشیر و در میان ذلت«هیهات من الذلة».[ix]
وجدانهای با حمیت، مردان انقلابی، جوانان مبارز همة آنها هم نمیپسندند که من کشتهشدن را بگذارم، یعنی تسلیم شدن به دو نان را بر کشتهشدن ترجیح بدهم. آنها نمیپسندند و خدا هم نمیپسندد، رسولش نمیپسندد، تاریخ قبول نمیکند، مردان و انقلابیون جهان قبول نمیکنند، ملامت میکنند، انتقاد میکنند. انقلابیون عرب كه در جبهة فلسطین بر ضد صهیونیزم (این آلت دستنشانده امپریالیزم بینالمللی) جهاد میکنند اینطور شعار میدهند: «إن النهضة الحسینیة ثورة لا یعرفها إلا الثوریون» نهضت حسین یک انقلاب است. انقلاب را جز انقلابی کسی دیگر نمیشناسد. این نظر ماست شعاری را که الآن در پیکار فلسطینیها بر زبانها گفته میشود و آنگهی حمله کرد بر لشکر دشمن تا آن لحظه نقش (صولت حیدریه) بر نگین شهامت انسانی نشسته بود، از آن لحظه که حسین شمشیر را به دست گرفت، تکان داد، دستگاه تقدیر مرگ، به حرکت افتاد و آنگاه شجاعت حسینیه، نقش شجاعت حسینیه بر نگین شهادت انسانی افتاد که در حملههای خود حسین 1950 نفر را به خاک هلاکت انداخت. کسانی که در عقب جبهه بودند چنان فرار را بر قرار ترجیح دادند که شکست خوردگانشان به دروازة کوفه رسید. فرشتگان از (سرادق) ملکوتی سر بیرون آوردند و فریاد میکردند که:
یا رب چه زور و چه بازوست این
مگر با پـدر هـم تـرازوست این؟
ببینید شاگردان مکتب حسین حال چه کاری انجام دادهاند؟ آری! شام روز نهم فرا رسید. تاریکی شب صحرای کربلا را در کام خود فرو برده بود نکتهای میگویم که خیلی تازه است. حسین دستور داد به یاران و جوانان خود که در «قِرَبُ الماء» اجتماع کنند «قرب الماء» خیمهای است که در آنجا مشکهای آب را گذاشته بودند. حسین دستور میدهد که به همین خیمه اجتماع کنید حالا وقتی که اصحاب و جوانان بنیهاشم در آنجا جمع میشوند دیگر از مشکهای آب یعنی از آب آنها خبری نیست. من وقتی این نکته را خواندم اندکی به خود رفتم که حسین خیمة باشکوهی از خود داشت. جوانان خیمه داشتند و اصحاب خیمه داشتند پس چرا اینها را در خیمههای آب خیمهای که مشکهای خالی آب در آنجا بود، جمع کرد؟ بدینجا رسیدم که حسین% بزرگترین روانشناس تاریخ است اعماق روانهای انسانها را میشناسد، انقلابی است که روح انقلابیون را درک میکند. بنابراین آنها را در کنار مشکهای خشکشده آب جمع کرده و این حرکت خیلی سمبولیک است، یعنی یاران من! از مال دنیا چیزی در اختیار من نیست حتی همین آبی که خدا آن قدر آن را ارزان آفریده و قیمت ندارد هم در اختیار حسین نیست، دلتان میمانید دوستان! یا میروید؟ آهسته آهسته آمادگی میگیرند و آنگاه زینالعابدین(ع) فرمود: خیمه من در کنار «قرب الماء» بود صدای پدر را میشنیدم ایستاده شد، این طور آغاز کرد: در پیشگاه خدا بهترین نیایشهای خود را تقدیم میکنم «وأحمده علی السراء والضراء» در همة احوال خدا را سپاسگذارم، چه در احوال فرخندگی و خوشی و شادمانی و چه در احوال تنگدستی و اندوه و غم. میخواهد به یاران خود بگوید یاران! مرا که اکنون در مقابل خود میبیند فرخنده هستم که کمتر کسی در تاریخ دیده دوستان من، من بودم كه روی زانوی پیغمبر(ص) مینشستم، روی سینه رسولالله میخوابیدم و رویشانهاش سوار میشدم. با آن حال سپاسگزارم آنگاه که وارد مسجد شدم، خلیفه دوم پیراهنهای یمنی را همه را تقسیم کرده بود فوراً به یمن نامه نوشت:
میدانی که حسن و حسین’ تقسیم خود را نبردهاند جامهای از یمن برای ما خواست بدان حال خدا را شکر کردم آنگاهی که در معرکه صفین رهسپار جنگ شدم تا به جنگ آغاز کردم دو نفر به دنبال من آمدند. آقا حسین! پدرت علی تو را خواسته. متعجب شدم. مگر علی% میخواهد حسین جهاد کند. امر پدر بود. برگشتم، فرمود: نور دیده حسین جان! میترسم آسیبی بر پیکر مبارکت برسد، تو یادگار رسول خدا$ هستی بر آن حال شکر کردم، اما اگر فردا این بدن نازنین روی ریگزارها قرار میگیرد، باز شکر میکنم. اگر فردا این سر درخشان روی نیزه میرود سپاس میگویم. آنگاه فرمود: خدایا تو را سپاس میگویم به خانوادة خود و اینکه به ما قرآن آموختی، به ما تفاخر در دین بخشیدی سپس رو کرد به یاران: اینها با من کار دارند شما را نمیخواهند میتوانید از سياهی شب استفاده کنید و بروید. یکی از جا برخاست از زمرة جوانان اصحاب عرض کرد: یابن رسول الله! اگر مرا در راهت بکشند و این عمل هزار بار تکرار شود باز هم دست از دامنت بر نمیدارم. پیرمردی از میانه بر خاست. حبیب بن مظاهر صدا زد: مولای من! این قد، در خدمت قرآن خمیده و این ریش در راه اسلام سفید شده، من در دروازة جدت خدمت کردم. در دروزاة علی% خدمت کردم، حالا تو این پیرمرد را از دروازهات جواب میدهی. به خدا سوگند! اگر مرا بکشند خاکسترم را بسوزانند و باز جمع کنند و زنده کنند و هفتاد بار این عمل را تکرار کنند دست از تو بر نمیدارم. هر کدامشان به همینگونه اظهار شهامت کردند. اینجاست که زمان شهادت نامه فرا رسید: خدایا! تو را سپاس میگویم که من اصحابی باوفاتر و باثباتتر از اصحاب خود در دنیا سراغ ندارم.
پينوشت:
[i] ملک/1.
[ii] . ملک/2.
[iii] . شرح نهج البلاغة، ج1، ص213.
[iv] . بحارالأنوار، ج41، ص2، باب 99.
[v] . همان، ج44، ص366، باب 37: ما جرى عليه بعد بيعة الناس…
[vi]. بحارالأنوار، ج44، ص192، باب 26: مكارم أخلاقه و جمل أحواله و…
[vii] . بحارالأنوار، ج44، ص329، باب 37: ما جرى عليه بعد بيعة الناس.
[viii] . همان، ج44، ص381.
[ix]. همان، ج45، ص8.