اهلبیت(ع) در نگاه مولانا/رحمت الله ضیائی ارزگانی

اهلبیت (ع)در نگاه مولانا
رحمت الله ضیائی ارزگانی
اقوام و ملتها، كوشيدهاند در تمدن و پیشرفت جامعه بشری سهمي را از آنِ خود سازند. بدين روي در پيِ معرفي شخصیتهای علمی و فرهنگی خويش برآمدهاند. اما متاسفانه فرهیختگان و فخرآوران افغانستان -که زمانی مهد تمدن اسلامی بوده- به شايستگي معرفی نشده است؛ حتی مردم این سرزمين نيز بزرگان انديشه و فرهنگ خود را به درستي نشناخته اند. از ديگر سوی، جايگاه اهلبیت% در ميان جامعه اسلامي به خوبي شناخته نشده است؛ از این روي بسياري از مسلمانان از معارف بلند آنان محروم ماندهاند.
زندگینامه
جلال الدين محمد مشهور به مولوی، پسر بهاءالدین محمد حسین خطیبی، در ربیعالاول سال 602 ق در شهر تاریخی بلخ و در عهد سلطنت سلطان محمد خوارزمشاه، دیده به جهان گشود. پدر مولانا مشهور به «بها ولد» در حدود سال 610 با محمدجلالالدین که هشت سال داشت از بلخ بیرون آمد و به قصد حج رهسپار بغداد شد، در این سفر چهل تن مفتی و زاهد او را همراهی میکردند، اثاثیه منزل و کتب نفیس بهاءولد را سیصد شتر حمل مینمود.[1]
بهاءولد بر سر راه بغداد در نیشابور به دیدن شیخ فریدالدین عطار نیشابوری رفت و طبق نقل دیکر شیخ عطار به ملاقات مولانا و بهاءالدین آمد و در آن وقت مولانا جلالالدين کودک خرد سالی بود، شیخ عطار کتاب «اسرار نامه» را به وی هدیه كرد، به پدر مولانا گفت: «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.»[2]
وقتی بهاء ولد به قصد زیارت بیتالحرام وارد بغداد شد جمعی پرسیدند: «اینان چه طائفهاند و از کجا میآیند؟» بهاء ولد جواب داد: «من الله الی الله و لاحول و لا قوه الا با لله.»[3]
بهاولد، چهار روز در بغداد ماند و آنگاه مرکز خلافت عباسی را به قصد حجاز ترک کرد، پس از بهجايآوري مناسک حج رهسپار شام و از آنجا روانه آسیای صغیر گردید و با گسترش روز افزون فتنه مغول زادگاه او (بلخ) از آشفتهترین نواحی قلمروِ اسلامی آن روزگار گرديد؛ بدين روي دیگر عزم وطن نکرد، زیرا هنگام سفر سوگند یاد کرده بود تا محمد خوارزمشاه برتخت نشسته است، به شهر خویش باز نگردد.[4]
بهاءولد پس از توقف در شام به «ارزنجان» رفت و مورد استقبال فخرالدین بهرام شاه – که به علما توجه خاص داشت- قرار گرفت، او کسی است که نظامی گنجوی، مثنوی «مخزن الاسرار» را به نام او کرد و برایش تحفه فرستاد و از او جایزه ستاند، بهاولد پس از آن به «لارند» رفت و مولانا جلالالدين در این شهر در سن هجده سالگی با دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد، حاصل این ازدواج سه پسر به نامهای سلطان ولد، بهاالدين محمد و علاءالدین محمد بود.[5]
پس از هفت سال، بها ولد به درخواست علاءالدین کیقباد، پادشاه سلجوقی روم، به قونیه رفت و در سال 628 در همانجا درگذشت.
در این وقت جلالالدین بلخی بیش از بیست و شش سال از عمرش نگذشته بود و در بیشتر علوم اسلامی چون فقه، اصول، کلام و معارف دیگر تبحر کامل داشت. او بنابر وصیت پدر و خواهش و اصرار سلطان علاءالدین به جای پدر نشست[6] و به وعظ و ارشاد و فتوا دادن پرداخت، کار فتوا و تذکیر را رونق داد، در سال 629 ق برهانالدين محقق ترمذی- از بزرگان صوفیه خراسان و از پرورشیافتگان بهاء ولد- به سبب هجوم مغول از بلخ به قونیه آمد و ارشاد و تعلیم و تربیت جلالالدين را به عهده گرفت، او مولانا را در علوم مختلف نقلی توانا و بینظیر یافت، به اوگفت: «در جمیع علوم دینی و نقلی از پدر به صد مرتبه گذشتهای، اما پدر بزرگوارت را هم علم قال به کمال بود و هم علم حال به تمام داشت، اینک میخواهم که در علم حال (عرفان) نیز سلوک نمایی و آن معنی که از پدرت بها ولد به من رسیده است آن را از من حاصل کن، تا در همه حال ظاهر و باطن وارث پدر گردی.»[7]
مولانا این سخن را پذیرفت و بیچون و چرا خود را به او سپرد و نه سال از تربیت و ارشاد برهانالدین برخوردار بود و تغییر حال داد. و ظاهرا به اشارت او از قونیه به حلب رفت، اگرچه مدت اقامتش در حلب درست روشن نیست، اما در این شهر از محضر درس فقه کمالالدين ابوالقاسم عمر بن احمد بهره گرفت و پس از آن رهسپار دمشق شد و به مدت چهار سال در آنجا به آموختن دانش پرداخت و در این شهر «محیالدین عربی» عارف و اندیشمند نامدار آن روزگار را دیدار کرد.[8]
اقامت مولانا در حلب و دمشق بیش از هفت سال نبود، پس از آن به قونیه بازگشت و به اشارت سید برهانالدين به ریاضت نشست.
مولانا پس از درگذشت محقق ترمذی در سال 638 ق سالیانی چند به تدریس علوم دینی و معارف اسلامی به جد پرداخت، به طوریکه حدود چهارصد شاگرد به حلقه درس او گرد میآمدند.[9]
تدریس، بحث و وضع ظاهری مولانا- که مردم را سخت فریفته بود،- چندان دوام نیافت و با آمدن شمس تبریزی به «قونیه» مولانا در مواجهه با او راجع به خود چنین گفت:
بوالمعانی گشته بودی، فضل و حجت مینمودی
نک محک عشق آمد، کو سوالت کو جوابت؟
مولانا پس از برخورد با شمس تبریزی سخت مجذوب وی گردید.
شمس، پیری آشفته حال، دائما از شهری به شهری دیگر میرفت و به خدمت بزرگان میرسید و گاهی مکتبداری میکرد.
در مورد دیدارِ مولانا با شمستبریزی روایات مختلفی نقل شده كه معلوم نیست واقعیت داشته باشند. دیری نگذشت که شمسالدین قونیه را پشتسر گذاشت و به دمشق رفت و مولانا را به درد فراق دچار كرد.
علت جدایي شمس از مولانا به خوبی روشن نیست، همین اندازه نوشتهاند که مردم، جادوگر و ساحرش میخواندند؛ و مریدان مولانا بر او تشنیع میزدند و اهل زمانه ملامتش میکردند.
وقتی مولانا خبر شد که شمسالدين در دمشق است این غزل را سرود:
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بسته سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آنسو
هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم
پس از تأثر شدید مولانا از فراق شمس، یاران و مریدان مولانا از رفتار خویش نسبت به شمس، پشیمان و عذرخواه شدند. مولانا پسر خود «سلطان ولد» را به جستوجوی او همراه با اين غزل فرستاد:
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
| به من آورید آخر صنم گریزپا را
| |
به ترانههای شیرین، به بهانههای زرین
| بکشید سوی خانه مه خوبِ خوش لقا را
| |
و گر او به وعده گوید دمی دیگري بیایم
| همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را |
شمس، پس از پانزده ماه اقامت در دمشق، دعوت سلطان ولد را پذیرفت و به قونیه بازگشت،
پس از چندی مردم قونیه و مریدان از ارتباط شدید و نزدیک مولانا و شمس به خشم آمدند و این بار به قتل شمس برشتافتند و به طعن و دشنام او برآمدند و او را بد دین و نامسلمان خواندند؟! سرانجام گروهی از مریدان و وابستگان و خویشان مولانا اقدام به قتل شمس کردند، اما عاقبت کار شمس معلوم نیست. شايد در اين غوغا کشته شده و یا از قونیه گریخته است.[10]
شمس تبریزی در سال 645 ق غایب شد و از او اثری به دست نیامد. از این رو محلهای متعددی را آرامگاه او دانستهاند.
مولانا از غیبت شمس آشفته گردید و بیاختیار در فراق او به وجد و شور و سماع پرداخت. این آشفتگی سبب خشم برخی از علماء و متعصبان گردید و از اين جهت در صدد رد و انکار مولانا برآمدند و اعمال و رفتار او را خلاف شرع شمردند، از اين رو مولانا رنجیدهخاطر، در طلب شمس، به دمشق رفت و چون از شمس اثری نيافت به قونیه برگشت.
مولانا پس از ناپدید شدن شمس در سال 647 ق تا پایان عمر (672 ق) در قونیه به تربیت و ارشاد مردم ميپرداخت.
مولانا نخست شیخ صلاحالدين زرکوب را به جانشینی برگزید و نسبت به او ارادت و محبت زیاد ميورزيد. این مساله باز سبب دشمنی یاران و شاگردان مولانا به صلاحالدين گردید و آنهاخواستند او را نیز از میان بردارند، اما پس از چندی از تصمیمشان برگشتند و عذرخواهی كردند تا اینکه صلاحالدين در سال 657 ق درگذشت و مولانا، حسن بن محمد حسن، ملقب به حسامالدین چلبی را به خلافت خويش برگزید و همواره در دوستی و توجه به او افراط میکرد و او را بر خویشان خود مقدم میداشت تا جايي كه همین حسامالدين، مولانا را به نظم مثنوی واداشت.
مولانا جلالالدين بلخی در پنجم ماه جمادیالاخر سال 672 درگذشت. برخیها آرزو میکردند: «ای کاش مولانا چهارصد سال عمر کردی تا عالم را از حقایق و معارف پرساختی.»[11]
مولانا در آخرین لحظات زندگی، با مشاهده بیتابی فرزندش سلطان ولد. به او چنین گفت:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رهاکن
| ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
| |
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
| خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
| |
از من گریز ! تا تو، هم، در بلا نیفتی!
| بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
| |
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
| بر آب دیدة ما صد جای آسیا کن.
|
آثار:
مثنوی معنوی، یکی از آثار بلند آوازه مولانا است. بعضی آن را «صیقلالارواح» نیز نامیدهاند، بیتردید این کتاب یکی از شاهکارهای شعر عرفانی جهان محسوب میگردد، که در شش دفتر تنظیم گرديده و شامل مباحث عرفانی، اخلاقی، دینی و تفسیر برخی از آیات قرآنی و احادیث نبوی، حکایات جدی و هزلی است. مولوی آن را به خواهش یکی از شاگردانش، حسامالدین، سروده و شش دفتر مثنوی را بر وزن «منطق الطیر عطار» انشاد كرده و حسام الدین آنها را نوشته است.
مولوی مدتی پیش از سال 662 ق نظم دفتر اول مثنوی را آغاز کرد، ولی همین که آن دفتر را به انجام رسانید، به مناسبت فوت همسر حسامالدين در سال 662 ق دو سال از ادامه کار دست كشيد.
مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد
اما در سال 664 دوباره به سرودن مثنوی آغاز کرد و اين بار آن را به انجام رسانید.
این کتاب بیستوچهار هزار بیت دارد و به بيشترين زبانهای زنده دنیا (انگليسی، فرانسه، آلمانی، عربی، اردو و…) تمام یا بخشهايی از آن ترجمه شده و هم اکنون در امریکا یکی از پرفروشترین کتابها است.
کلیات شمس:
کلیات شمس یا دیوان كبير از دیگر آثار مولانا، از مهمترین و برجستهترین منابع شعر عرفانی در عرصه فرهنگ اسلامی و ادب فارسی به شمار میآید. تعداد ابیات آن حدود چهل تا پنجاه هزار بيت است. مولوی در این کتاب از تخلصهای «شمس» و «خاموش» استفاده نموده است.
غزلیات شمس سرشار از وجد، شور، حال و عشق و از آهنگی خاصی برخوردار میباشند.
فیه مافیه:
این کتاب حاوی مجالس وعظ مولوی است و بسیار لطیف و از آثار منثور مولانا به زبان دري است و بیشتر آنها پاسخ به سوالاتی است که از او پرسيدهاند، و از این روی نظم و ترتیب معینی ندارد، برخی از پژوهشگران فیهمافیه را منسوب به بهاءالدین، معروف به سلطان ولد، پسر مولانا، نه خود مولانا، میدانند که پس از فوت پدر ده سال ریاست فرقه مولویه را به عهده داشته است.[12]
اهلبیت در نگاه مولانا
مولانا از کسانی است که تا حدودی موقعیت و جایگاه اهلبیت% و خصوصاً امام علی% را درک نموده و نسبت به آن بزرگواران ابراز محبت و ارادت داشته است و شاید يكي از برجستهترين عوامل جاودانگي اين مردان و آثارشان نيز در همین نكته نهفته باشد.
اخلاص در عمل:
یکی از معنویترین ماجراهای مثنوی (شريف) جنگ عمروبن عبدود با حضرت امام علی%در جنگ خندق است. مولوی از کسی که در اين جنگ با امیر المؤمنین% در نبرد بوده نام نبرده، بلکه تنها به بیان موضوع پرداخته است. در اين داستان آمده که در یکی از جنگها پهلوانی به جنگ علی% آمد و وقتی آن پهلوان مغلوب گردید به آن حضرت بیاحترامی نمود، ولی امام علی(ع) به جای مقابله به مثل، دشمن را مدتی به حال خود رها کرد.
این، موجب حیرانی آن مبارز گردید؛ زیرا مردم عادی در چنين هنگامي معمولاً مقابله به مثل میکنند؛ وقتی آن مبارز، از فلسفه این عمل پرسيد. امام بحث اخلاص را به میان آورد.
مولوی در این داستان از امام علی با عبارات بسیار بلند و پر معنا چون شیر حق، افتخار هر نبی و ولی، باب مدینه علم، باز عنقاگیر، شعاع آفتاب حلم و.. یاد نموده است که همگي ارادت و محبت خاص او به امام اول شیعیان حضرت علی(ع) را نشان ميدهد:
از علی آموز اخلاص عمل
| شیر حق را دان منزه از دغل
| |
در غزا بر پهلوانی دست یافت
| زود شمشیری برآورد و شتافت
| |
او خدو انداخت بر روی علی
| افتخار هر نبی و هر ولی
| |
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
| سجده آرد پیش او در سجدهگاه
| |
در زمان، انداخت شمشیر آن علی
| کرد او اندر غزایش کاهلی
| |
گشت حیران آن مبارز زین عمل
| وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
| |
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی
| از چه افکندی مرا، بگذاشتی؟
| |
آن چه دیدی بهتر از پیکارمن؟
| تا شدستی سست در اشکار من
| |
ای علی! که جمله عقل و دیدهای
| شمهای واگو از آنچه دیدهای
| |
باز گو؟ ای باز عرش خوش شکار
| تا چه دیدی این زمان از کردگار
| |
راز بگشا؟ ای علی مرتضی!
| ای پس از سوء القضاء حسن القضاء
| |
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
| شبروان را زودتر آرد به راه
| |
ماه بی گفتن چو باشد رهنما؟
| چون بگوید؟ شد ضیاء اندر ضیاء
| |
چون تو «بابی آن مدینه علم» را
| چون شعاعی آفتاب حلم را
| |
باز باش ای باب بر جویای باب
| تا رسد از تو قشور اندر لباب
| |
باز باش ای باب رحمت تا ابد
| بارگاه ما «له کفوا احد»
| |
گفت: من تیغ از پی حق میزنم
| بنـده حقـم نـه مـامـور تنـــم
| |
شیرحقم نیستم شـــــیر هوا
| فعل من بر دین من باشد گوا
| |
«مارمیت اذ رمیتم» در جواب
| من چو تیغم و آن زننده، آفتاب
| |
سایهایام کدخدایم، آفتــــاب
| حاجبم من نیستم او راحجــاب
| |
کَه نیم، کوهم ز حلم و صبر و داد
| کـوه را کـی در ربـاید تنـد بــاد؟
| |
آن که از بادی رود از جا، خسی است
| زانکه بــاد ناموافق، خود بسی است
| |
کوهم و هستی من بنـیاد اوست
| ور شوم چون کاه بادم باد اوست
| |
جز به بـاد او نگنـجد مــیل من
| نیست جز عشق احد سرخیل من
| |
چون در آمد در میان غیر خدا
| تیغ را اندر میان کردن ســـزا[13]
|
مولانا كيست؟
علي(ع) را مولانا، مولاي متقيان، موليالموالي، نيز خواندهاند. نخستينبار پيامبر(ص)، علي(ع) را «مولا» خواند: آنكه من مولای اويم، اين علی، مولای اوست.
مولوی «مولا» را به معناي «مُعتِق؛ آزاديبخش» بهكار گرفته؛ زیرا پس از ذکر داستانِ «قاضی خيانتكار و زن»، به فلسفه نامگذاري امام علی% به «مولا» از سوي پيامبر اسلام اشاره میکند. در این داستان قاضی میخواهد در صندوق، مخفی شود، او را مخفی میكنند و به دوش حمال مینهند. قاضی با التماس به آن حمال ميگويد: هر چه خواهی میدهمت، معاونم را باخبر كن تا صندوق را بخرد. معاون ميآيد و صندوق را ميخرد و قاضي را آزاد میكند. مولوی میگويد: همه ما در صندوق شهوات تن زندانی هستيم، ولی خودمان نمیدانيم؛ از اين رو احتياج به آزاد كنندهای داريم كه ما را نجات بخشد و انبياء و مرسلين آزادكننده و نجاتبخش ما هستند.
ای خدا بگمار قوم روحمند
| تا ز صندوق بدنمان واخرند
| |
خلق را از بند صندوق فسون
| کِی خرد، جز انبیاء و مرسلون
| |
زين سبب پيغمبر با اجتهاد
| نام خود، وآن علی مولا نهاد
| |
گفت: هر كس را منم مولا و دوست
| ابن عم من علی مولای اوست
| |
كيست مولا؟ آن كه آزادت كند
| بند رقّيت ز پايت بر كند[14]
|
اين خود حقيقتي است كه هر پيغمبر راستين براي آزادي و رهايي مردمان از بند اوهام و اباطيل آمده و نقش هر امام برحقی نيز چنين است.
نخل اُميد
گفت پیغمبر علی را کای علی!
شیر حقی، پهلوانی، پردلی
لیک بر شیری مكن هم اعتماد
اندرآ در سایه نخل امید[15]
مولوي مضمون اين دو بيت را از اين حديث وام گرفته است: «یا علی ! اذا تقرب الناس الی خالقهم فی ابواب البر، فتقرب الیه بانواع العقل تسبیقهم بالدرجات و الزلفی عند الناس فی الدنیا و عند الله فی الآخره؛[16] ای علی! چون مردم از راه کارهای نیک به آفریدگار خود نزدیک شوند، تو از راههای گوناگون عقل به او نزدیک شو، تا در این دنیا نزد مردم مرتبهاي بالا داشته باشی و در آن جهان نزد خداوند، چنین باشی.»
دستگیر دو جهان
زنی نزد امام علی(ع) آمد و گفت: کودکم بر روی ناودان رفته و در خطر افتادن است. ای علی، ای دستگیر دنیا و آخرت! زودتر درد مرا درمان کن که قلبم از بیم فروافتادن فرزند میتپد و نمیتوانم از میوه جانم دل برکنم.
یک زنی آمد به پیش مرتضـی
| گفت: شد بر ناودان طفلی مـرا
| |
گرْش میخوانیم، نمیآید به دست
| ور هِلم، ترسم که او افتد به پـست
| |
نیست عاقل، تا که دریابد چو ما!
| گر بگویم کز خطر سوی مــن آ
| |
هم اشارت را نمی داند به دست
| ور بداند نشنود، این هم بد است
| |
پس نمودم شیر و پستان را بدو
| او همی گرداند از من چشم و رو
| |
از برای حق شمایید ای مهان
| دستگیر این جهان و آن جهان
| |
زود درمان کن که میلرزد دلم
| که به درد از میوه دل بگسلم
| |
گفت: طفلی را بر آور، هم به بام
| تا ببیند جنس خود را آن غلام
| |
سوی جنس آید سبک زان ناودان
| جنس بر جنس است عاشق جاویدان
| |
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
| جنس خود، خوش خوش بدو آورد رو
| |
زان بود جنس بشر، پیغمبران
| تا به جنسیت رهند از ناودان[17]
|
مولانا، در «فيه مافيه» علي را بندهايی ميشناساند كه از ابتدا، انتها را ميديد و قيامت را در دنيا نظاره ميكرد:
«حق، بندگاني دارد كه پيش از قيامت چناناند و ميبينند آخر را. علي ـ رضي الله عنه ـ ميفرمايد: لو كُشِفَ الغِطا ما اَزْدَدْتُ يقيناً؛ چون قالب را برگيرند و قيامت ظاهر شود، يقين من زيادت نگردد.»[18]
دايره ارادتورزيها و ثناگوييهاي مولانا به حضرت امير محدود و محصور نميشود. ایشان در چند جاي مثنوي، اهلِ بيت عصمت را هم به گونههايي حرمت ميگذارند، به قول یکی از نویسندگان، میتوان آنها را به مثابه زيارتنامهاي به نظمِ پارسي خواند و زمزمه كرد:
صـد هــزاران آفرين بر جان او
| بر قـــدوم و دور فــرزندان او
| |
آن خليــفـهزادگــان مُقبلـــش
| زادهاند از عنــصر جان و دلــش
| |
گر ز بغداد و هِري يا از رياند
| بي مزاج آب و گل، نسلِ وياند
| |
شاخ گل هرجا كه ميرويد گل است
| خُم مُل هرجا كه ميجوشد مُل است
| |
گر ز مغرب سر زند خورشيد، سر
| عين خورشيد است، ني چيز دگر
| |
عيبجويان را از اين دم كور دار
| هم به سّتاري خود اي كردگار!
|
گوشواره عرش
مولانا در دفتر اول مثنوی مقام «سبطین» (امام حسن و حسین8) را «گوشواره عرش ربانی» خوانده است:
چون ز رویش مرتضی شد درفشان
| گشت او شیر خدا در مرج جان
| |
چون که سبطین از سرش واقف بدند
| گوشوار عرش ربانی شدند
|
در دفتر ششم مثنوي، يكبار کنايه «گوشواره» به جاي «سبطین» آمده است؛ در داستان آن کسي که روز عاشورا به شهر «حلب» وارد شد و چون عزاداری شیعیان را دید، پرسید: این غوغا و هیاهو را چه سبب است؛ به او گفتند:
روز عاشورا نمیدانی که هست
| ماتم جانی که از قرنی بهِ است
| |
پیش مؤمن کی بود این قصه خوار
| قدر عشق گوش؛ عشق گوشوار
| |
پیش مؤمن ماتم آن پاک روح
| شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح[19]
|
دشمنی با خاندان پيامبر در نگاه مولوی
داستان باغبان و تنها نمودن صوفی و فقیه و علوی از همدیگر در دفتر دوم مثنوی آمده است؛ باغبان از سید علوی بد و ناسزا میگوید؛ مولوی بر میآشوبد، آنچنانکه عداوت و کینه آل رسول را در حکم کفر و ارتداد میشمارد، و دشمنان اهل بیت را «روسپیزاده» میخواند:
هرکه باشد از زنا و زانیان
| این، برد ظن در حق ربانیان
| |
هرکه برگردد سرش از چرخها
| همچو خود گردنده بیند خانه را
| |
آن چه گفت آن باغبان بوالفضول
| حال او بود دور از اولاد رسول
| |
گر نبودی او نتیجه مرتدان
| کِی چنین گفتی؟ برای خاندان
| |
تا چه کین دارد دایم دیو و غول
| چون یزید و شمر با آل رسول[20]
|
مولوی در دیوان شمس چندین غزل نغز دلنشین درباره اهلبیت% به ويژه امام علی% سروده كه بیانگر شناخت مولوی از موقعیت و جايگاه اهلبیت% در آموزههای اسلامی است و همچنین بيانگر محبت و ارادت مولوی نسبت به آن بزرگواران%، وي خطاب به شهيدان كربلا، تصوير كاملي از يك ارادتورزي صميمانه و عاشقانه را ابراز كرده است:
كجاييد اي شهيدان خدايي
| بلاجويان دشت كربلايي
| |
كجاييد اي سبكروحان عاشق
| پرندهتر ز مرغان هوايي
| |
كجاييد اي زجان و جاه رهيده
| كسي مر عقل را گويد كجايي
| |
كجاييد اي در زندان شكسته
| بداده وامداران را رهايي
| |
كجاييد اي در مخزن گشاده
| كجاييد اي نواي بينوايي
| |
در آن بحري كه اين عالم كف اوست
| زماني بيش دارند آشنايي
| |
كف درياست صورتهاي عالم
| زكف بگذر اگر اهل صفايي
|
پينوشت:
[1]. مقدمه کلیات شمس، ص6، بیتا، بیجا.
[2]. تذکرهالشعرا، ص193.
[3]. افلاکی، شمسالدین احمد، مناقب العارفین، ج1، انجمن ترک، انقره، 1976م، ص71.
[4]. کی منش، عباس، پرتو عرفان، سعدی، تهران، 1366ش، ص21.
[5] فروزانفر، بدیع الزمان، تحقیق در احوال و زندگی مولانا، تهران، زوار، 1333ش، ص20-21.
[6]. همان.
[7]. زندگی مولانا جلال الدین، ص27.
[8]. پرتو عرفان، ص26.
[9]. تحقیق در احوال و زندگی مولانا، ص55.
[10] همان.
[11]. بهاالدین فرزند مولانا جلال الدین، مثنوی ولدنامه، شرکت اقبال، 1315ش، ص72.
[12]. تاریخ مغول،، عباس اقبال آشتیانی، امیر کبیر، 1347ه.ش، ص536.
[13]. مولوی، جلال الدین بلخی، مثنوی معنوی، هرمس، تهران، 1380ش.
[14]. مثنوی معنوی، ص1102.
[15]. همان، ص133.
[16]. مازندرانی، ملا صالح، شرح اصول کافی، دار احیاء العربی، بیروت، 1421.
[17]. مثنوی معنوی، ص666.
[18]. فیه مافیه، تصحیح فروزانفر، امیر کبیر، ص29.
[19]. مثنوی معنوی، ص948.
[20]. مثنوی معنوی، ص286.